اسباب کشیه بالاخره کار خودش
رو کرد و مشکل دیسک کمرم عود کرد. آخه من و آقای شوهر همه کارها رو دو نفره انجام
دادیم و حجم کار هم زیاد بود. اینقدر کارتن ها رو جابجا کردم تا آخرش کمره صداش در
اومد! حالا تولد مهدی رو هم باید به سر انجام میرسوندم. هیچ مدله هم نمیشد از زیرش
در رفت. آخه بچه الان یک ساله داره برای جشن تولدش برنامه ریزی میکنه. توی یه تیکه
کاغذ نوشته بود که "برای تولدم بستنی شکلاتی و بستنی توت فرنگی، و برای کیک
تولدم هم کیک چیسی میخواهم که کیک شکلاتی باشد." بعد با مگنت چسبونده بودش به
یخچال و من رو مجبور میکرد هر روز یک دور از روش بخونم تا خوب شیر فهم بشم که باید
برای تولدش چی درست کنم!
اولین بار که خوندمش متوجه
نشدم "چیسی" یعنی چی. فکر کردم "چیپسی" بوده و اشتباه نوشته. بعد
یهو یادم افتاد به کارتون "پا پاترول" و گفتم ای دل غافل که این بچه شش
تا سگ از من میخواد! گفتم باشه اشکال نداره. میرم فوندانت آماده میخرم و از دو
هفته قبل از تولدش، سر فرصتی شش تا سگ نگهبان رو براش درست میکنم. اما دقیقا دو
هفته قبلش کمرم به این روز در اومد. من میدونستم که هیچ چاره ای ندارم و باید حتما
کیک شکلاتی درست کنم و حتما هم باید کیک چیسی باشه. پس با هزار بدبختی رفتم تمام
فروشگاه های اسباب بازی فروشی رو گشتم تا عروسک های پا پاترول رو گیر بیارم. بدیش
به اینه که درد کمر میزنه به پا و نه میشه بشینی نه میشه راه بری. تو زندگی من هم
که خوابیدن معنایی نداره! متاسفانه!
توی یه فروشگاه یه ست کامل
سگ های نگهبان رو با ماشین هاشون پیدا کردم ولی پونصد هزار تومن بود. کلا منطق کیک
رو زیر سوال میبرد!
پس یه ست دیگه اش رو برداشتم
که فقط شش تا سگ رو داشت؛ با یه قیمت کاملا منطقی که هیچی رو زیر سوال نمیبرد!
تازه مهدی و لیانا میتونستند برای همیشه سگ ها رو نگه دارند و باهاشون بازی کنند.
(یعنی در واقع اینطوری داشتم به خودم دلداری میدادم و عروسک فوندانتی درست نکردنم
رو توجیه میکردم!)
از یه فروشگاه دیگه هم دو
تای دیگه خریدم که چیس و رایدر با وسیله نقلیه شون بود. البته چیس رو نیم تنه توی موتور پلیسش گذاشته که نه من خوشم اومد، نه مهدی. اصلا مهدی درجا این چیس رو در
آورد و انداختش کنار و اون یکی چیس کوچولو رو سوار موتور کرد!
اجازه دادم بچه ها چند دقیقه با
اسباب بازی ها خوش باشند و بعد دو هفته همه رو قایم کردم. آخه این دو تا بچه هیچ
اعتبار و اعتمادی بهشون نیست!
تو این دو هفته با مهدی
تصمیم گرفتیم که کیک رو به سبک این کیک ماشن آلات ساختمانی درست کنیم و مهدی هم
کلی ذوق کرده بود و ساعت ها برام داستان سرایی میکرد و توضیح میداد که مثلا راکی
قراره چیکار کنه و رابل باید چی رو برداره و ... ماشالا جونش، این بچه همیشه کله
پاچه مورچه خورده. ثانیه ای وجود نداره که توش سکوت وجود داشته باشه.
من رسپی کیک رو سه برابر کردم و همین کیک رو در سه سایز درست کردم. آخه مهدی در تولد لیانا متذکر شده بود که کیک تولدش باید حتما سه طبقه باشه!
و همچنین با 200 گرم خامه و
200 گرم شکلات مطابق دستور گنش درست کردم.
با گنش سه طبقه کیک رو روی
هم چسبوندم.
با مهدی دو نفری تزئین رو شروع کردیم. لیانا هم زیر پامون بازی میکرد و بلند بلند میگفت: "مامانیوه، مامانیوه" آدم یاد آقای "ایوه" در دیرین دیرین میفتاد!
چند تا بسته بیسکویت با چند
تم رنگی مختلف خریده بودم که به عنوان خاک و گل توی کیک ازشون استفاده کنم.
توی غذاساز ریختم و تبدیل به
پودر کرده و جداگانه ریختمشون توی کاسه و کنار گذاشتم.
"رابل"
رو گذاشتیم روی یه بیل مکانیکی و گذاشتیمش روی بالاترین طبقه کیک. البته من توی یه
فروشگاه ماشین رابل رو هم پیدا کرده بودم ولی شصت تومن بود که باز اصلا منطقی نبود
پس بیخیالش شدم و گفتم همین بیل مکانیکیه جواب میده. والا!
با قاشق یه مقدار از کیک رو
جدا کردم و گذاشتم توی یه کاسه و بعد اون قسمت رو با گنش پوشوندم.
بعد با مهدی یه مقدار پودر
بیسکویت شکلاتی کرم دار (اوریو) روش ریختیم.
و طبقه زیری رو هم باز به همین
شکل با قاشق تخریب کردم!
با گنش پوشش داده و روش پودر
بیسکویت ریختیم.
تصمیم گرفتیم که "چیس" رو اینجا،
آماده به خدمت قرار بدیم!
بعد رفتیم سراغ پشت کیک. و "راکی"
رو روی یه غلتک گذاشتیم.
از اون تکه کیک هایی که جدا
کرده بودم یه مقداریش رو پودر کردم و جلوی غلتک ریختم.
مهدی تصمیم گرفت جلوی غلتک به
جای کیک، خاک باشه!
پس پودر بیسکویت دیجستیو
پاشید.
و بعد دو نفری به این نتیجه رسیدیم
که بهتره "رایدر" با موتورش از این قسمت کیک بالا بره که بتونه به
"رابل" کمک کنه.
در یک قسمت دیگه صحنه، مهدی توی
یک لودر مقداری خاک (دیجستیو) ریخت...
به نظر من بهتر بود میزان
خاک کم باشه؛ اما مهدی صلاح دونست که ... زیاد باشه!!!
چون "زوما"
میخواست روی خاک ها بشینه!
در یکی از اپیزود های
کارتون، چند تا بچه لاکپشت توسط سگ ها نجات داده میشن. من و مهدی با الهام از اون،
در این قسمت از صحنه یه برکه درست کردیم و بچه اردک ها رو نجات دادیم!
مقداری از کیک پودر شده رو
روی سطح کار قرار داده و بعد یه گودال ایجاد کردیم و با خامه پوشش دادیم و دورش
سنگ چیدیم.
از شب قبل، یک بسته ژله
بلوبری رو با یک لیوان آب روی حرارت گذاشته و بعد ربع لیوان آب سرد توش ریختم و ژله
رو توی ظرف مخصوص گوشت کوب برقیم ریخته و توی یخچال گذاشتم.
حالا توی تصویر میبینید که
با گوشت کوب برقی دارم ژله رو میکس میکنم.
به ذهنم رسید که اگر اینکار
رو بکنم؛ اینطوری ژله مثل آب حباب دار به نظر میرسه.
ژله رو توی برکه ریختم و مهدی
سه تا بچه اردک اسباب بازی لیانا رو توش گذاشت.
بعد مهدی با ترکیب کیک و
بیسکویت دو تا سکوی نشیمن درست کرد.
و "مارشال" و "اسکای"
رو روش قرار داد.
به این ترتیب صحنه نجات بچه
اردک ها تکمیل شد.
دیگه عملا من کنار رفتم و مهدی
خودش تزئین نهایی رو با سنگ ریزه و پودر بیسکویت انجام داد.
جزئیات و دیتایل های مد نظر
خودش! مثلا در این صحنه میبینید که بیل مکانیکی رو هم پر کرده.
بعد کار از تزئین گذشت و به
بازی رسید! اسباب بازی ها رو جابجا میکرد و داستانش رو تعریف میکرد.
منم فقط عکس میگرفتم.
قبلا هم این اعتراف رو کتبا واسه
تون نوشته بودم؛ اما باز روش تاکید میکنم: لذتی که یه پسر بچه از این مدل کیک
میبره قابل مقایسه با هیچ کیک دیگه ای نیست. مخصوصا که خودش در تزئین و تکمیل کیک
نقش داشته باشه.
مهدی بی نهایت از کیکش راضی
بود و تا هنوز هم با افتخار در مورد کیکش صحبت میکنه!
و البته هر بار هم که اسم
کیک تولد رو میاره؛ لیانا داد میزنه: "توید! توید! توید. لیاناس. لیاناس.
لیاااااانااااس" آدم یاد جیگر میافته!
حالا دیگه درست شد! لیانا هم داره
تبدیل میشه به داداشش! یادتونه مهدی تا همین پارسال هر چی تولد میدید میگفت
"تولد مهدیه!"؟ تازه اون تموم شده بودها؛ حالا این شروع شد!
یه چیز جالب هم واسه تون
تعریف کنم: مهدی وقتی میخواست شمع رو روی کیکش بذاره گفت: "اِه، مامان!
یادمون رفت شمع رو طلایی کنیم!" خنده ام گرفته بود گفتم ببین چه حواسش هم
جمعه! نه که من واسه تولد لیانا اون شمع عدد دو رو طلایی کرده بودم اینم میخواد
شمعش طلایی باشه. یعنی باور کنید به حدی کمرم درد میکرد که اجرای این مرحله اضافی
برام غیر ممکن بود. پس فقط بهش گفتم "نه مامان این شمعه خودش خوشگله" و
از زیرش در رفتم! گناه داشت، دلم هم براش سوخت، ولی ازم بر نمی اومد.
مهدی داشت با کیکش ور میرفت،
لیانا هم کنار ایستاده بود و با اسباب بازیش بازی میکرد؛ من عکس هام رو گرفتم و لنگان
لنگان خودم رو به اتاق خواب رسوندم. اومدم دراز بکشم که بلکه کمی از درد کمرم کم
شه، دیدم مهدی بدو بدو داره میاد. به در اتاق خواب که رسید گفت: " آخه آدم
بچه خودش رو تو آشپزخونه ول میکنه؟" با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: "یه
جوری میگی انگار تو خیابون ولت کردم!" . درجا گفت: "خب آدم بچه اش رو تو
خیابون هم ول نمیکنه. لیاااااانااااااااااا بدو بیا مامانی اینجاست."
آخه مامانی اجازه نداره حتی یک ثانیه هم تنها باشه؟ نمیدونستم بخندم یا گریه
کنم!!!